دوستت دارم....  

اگر باد بودم می وزیدم،

اگر ابر بودم می باریدم،

اگر مهر بودم می تابیدم،

اگر خدا بودم می آفریدم تا بدانی دوستت دارم ....

اگر ابر بودی به انتظار اشکت می نشستم،

اگر مهر بودی در پرتو ات خود را گرم می کردم،

اگر باد بودی چون برگ خزان خود را بدستت می سپردم،

اگر خدا بودی به تو ایمان می آوردم تا بدانی دوستت دارم،

اگر هیچ بودی از تو ابر سپیدی می ساختم،         

از تو خورشید با شکوهی بوجود می آوردم،

تو را نسیم ملایمی می کردم

از تو خدایی بزرگ می ساختم،

تا بدانی که فقط تو را دوستت دارم....


 
چه کسی خواهد دید مردنم را بی تو؟

گاه می اندیشم خبر مرگ مرا با تو چه کس خواهد گفت.

آن زمان که خبر مرگ مرا می شنوی،

روی خندان تو را کاشکی می دیدم.

شانه بالا زدنت را بی قید،

             و تکان دادن دستت که مهم نیست زیاد،

وتکان دادن سر را که عجب،عاقبت مرد؟

افسوس، کاشکی می دیدم... 

 

این داستان روواسه روزهای شیرینه کودکیکه هیچ وقت برنمی گرده  نوشتم