تومی دانی؟
نمی دانم تو می دانی که می میرم ولی افسوس
که می دانم تو می دانی منم سوسوی یک فانوس
تومی دانی شقایق هاپرندازناله وزاری
ودر خواب دوچشمانم فقط غربت شده جاری
تومی دانی غزل هایم زرنج ودوری ایت مردند
پرستوها سکوت وغم برای کوچکشان بردند
تو می دانی نگاه من کنارپنجره خشکید
و کوچه با همه شوقش زداغ رفتنت رنجید
تو دانستی که تنهایی پر است ازاتش و تشویش
و رفتی تا دوباره من شوم آن عاشق درویش
تمام لحظه های من پر است از درد تنهایی
و شاید لحظه من پر است ازدرد وتنهایی
و شاید لحظه می داند که تو هرگز نمی آیی
کنار قاب عکس تومنم با غصه هم آغوش
منم با بی تو بودن ها کنار شعله ای خاموش