دوستی

دل من دیرزمانی است که می پندارد

دوستی نیزگلی است

مثل نیلوفروناز

شاخه ترد وظریفی دارد

بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد

جان این ساقه نازک را - دانسته- بیازارد!

 

درضمیری که ضمیرمن وتوست

ازنخستین دیدار

هرسخن هررفتار

دانه هایی است که می افشا نیم

برگ وباری است که می رویانیم

آب وخورشید ونسیمش مهراست

گربدانگونه که بایست به بارآید

زندگی را به دل انگیزترین چهره بیاراید

آنچنان با تودرآمیزد این روح لطیف

که تمنای وجودت همه ا و باشد وبس

بی نیازت سازد ازهمه چیزوهمه کس.

 

زندگی گرمی دل های به هم پیوسته ست

تا درآن دوست نباشد همه درها بسته ست

 

درضمیرت اگراین گل ندمیده ست هنوز

عطر جان پرور عشق

گربه صحرای نهادت نوزیده ست هنوز

دانه ها را باید ازنو کاشت

آب وخورشید ونسیمش را ازمایه جان

خرج می باید کرد

رنج می باید برد

دوست می باید داشت!

 

با نگاهی که درآن شوق برآرد فریاد

با سلامی که درآن نور ببارد لبخند

دست یکدیگر را

بفشاریم به مهر

جام دل هامان را

مالامال ازیاری  غمخواری

بسپاریم به هم

بسراییم به آوازبلند :

- شادی روی تو !

ای دیده به دیدار تو شاد

باغ جانت همه وقت ازاثر صحبت دوست

تازه   عطرافشان   گلباران باد.

 

بچه گلشهری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد